پسر خوش تیپ و زیبایی بود که دل هر دختری را می برد.من از او خیلی شنیده بودم.
هم از نجابتش هم از زیباییش,آن روز در راه بر گشت از دبیرستان وقتی در ایستکاه
اتوبوس منتظر اتوبوس بودیم او هم آمد.دوستانم با دیدن او همه شروع به پچ پچ کردند
دوستم سرش را چسبانده بود در گوشم و مدام از او می گفت.ببین چه چشمایی داره؟
خداییش همه چی تمومه!هیکلش هم ورزشکاریه!خیلی خودم را نگه داشتم تا به او
توجه نکنم,اما یک آن نگاهم چرخید و به نگاهش گره خورد
مادر با او تماس گرفت و از او خواست مقداری میوه را پوست بکند و آنهارا آماده روی
میز بگذارد.هیچ وقت دلیل کار های مادرش را نمی فهمید.تاکید مادر برروی پوست کندن
میوه ها بیشتر گیجش کرده بود.
بهش گفتم: امام زمان (عج) رو دوست داری؟
گفت: آره! خیلی دوسش دارم.
گفتم: امام زمان(عج) حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان (عج) به ظاهر نیست، به دله.
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست، به دله بدم میاد.
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکتهای زنجیرهای در فرانسه خرید میکرد؛
خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق.
صندقدار یک خانم بیحجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوقدار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد
اجناس را میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز میانداخت.
اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه !
بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت:....
درست یک هفته بعد از مراسم عروسی آمده بودند برای طلاق!
زن هاج و واج بود و با صدای بلند گریه می کرد اما مرد خونسردانه و بی توجه به اشک
های جان سوز زن نشسته بود.
-<چرا می خوای طلاقش بدی؟>
وقتی این سوال را از مرد پرسیدم نیشخندی زد و گفتː
-<عاشق یکی دیگه شدم. شب عروسیم دیدمش...>
عروسی شان در یک باغ بود. زنانه و مردانه.می گفت معشوقه جدیدش دوست نزدیک
همسرش است.
عفت;زن را توانا می سازد که با جستجوی بیشتری عاشق خود را,یعنی کسی را که
افتخار پدری فرزندان او را خواهد داشت,برگزیند.(ویل دورانت)
بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را
شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟>
گفت <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم,
نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی
فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی...>
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم.
گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت 12/5 قرار دارم...>
بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت12/5 بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم
با چه کسی قرار دارد... .
امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد.